بیرون شهر
سلام فرشته های مامانی
امروز جمعه بود و منو بابایی و عمو بیژن رفتیم بیرون شهر (طرقبه) خیلی خوش گذشت شما رو بردم همون رستورانی همیشه بابایی می رفتیم و همیشه هم جوجه و پاچین سفارش می دادیم خیلی خوردم شما هم خوشحال بودین و کلی تکون می خوردین و رفتیم بازار طرقبه براتون کلی چیزی خریدم فکر می کنم خوشتون امده بود چون سر از پا نمی شناختین و همش تکون می خوردین برای دختر خالتون مبینا که چند روز دیگه تولدش هست هم چیزی خریدیم یک بلوز و شلوار خیلی قشنگ می خواستم برای شما هم بخرم بابایی نذاشت گفت هنوز زوده که براشون این لباسهای بزرگ رو بخریم خلاصه کلی عروسک برای اتاقتون خریدم از اقاهه تخفیف گرفتم و تازه یک اشانتیون هم گرفتم وقتی امدیم بیرون بابایی می گفت چقدر بنده خدا رو اذیت کردی کم مونده بود دودستی بزنه توی سرش از بس چونه زدی باهاش اقاهه یک پسر نوجونی بود ولی حسابی حالشو گرفتم برای خرید خلاصه عمو بیژن هم برای خودش چند دست لباس خرید و برگشتیم یاد روزی افتادم که مهر سال گذشته یک هفته مونده بود به از دست دادن نی نیمون منو بابایی رفتیم طرقبه و کلی بهمون خوش گذشت و چند روز بعد خدا نی نیمونو ازمون گرفت یعنی خودش دوست نداشت توی این دنیا باشه هیچ وقت درد اون روزها رو فراموش نمی کنم نمی دونم حکمت خدا موندم اون موقعه اینجوری بودم والان شما ورجها کلی به مامانی حال می دادین یک چیز دیگه هم فهمیدم که عاشق خرید کردن هستین وقتی توی بازارم اصلا اذیت می کنین و فقط ذوق می کنید که مامانی براتون چیزی می خره عسلهای مامان این هفته هم تموم شد و از فردا توی 34 هفته میرین خدا می دونه چقدر خوشحالم این هفته هم به خوبی گذشت چند روز پیش دکتر بودم خانم دکتر برای 26 مهر برام وقت گذاشت شاید کمی زودتر البته اگه شماها عجله نداشته باشین و تا اون روز اتفاقی نیفته مامان داره لحظه شماری می کنه تا زودتر ببینتتون خدایا ممنون که کمکم می کنی توی این 5 هفته هم یارو یاورم باش فرشته هام سالم و سلامت به دنیا بیان و بزرگشون کنم دوستتون دارم خیلی زیاددددددددددددددددد
می بوسمتون قند عسلهای من