یگانه و یکتا یگانه و یکتا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

تمشک های مامان و بابا

یک روز خیلی سخت برای مامانی و بابایی

1391/9/16 13:53
نویسنده : سارا مرادی
304 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجه های من سلام تمشهای مامانی

دیروز رفتیم واکسن هاتونو زدیم الهی قربونتون برم که خیلی درد کشیدین دیروز ساعت10.5 صبح بود که با مامانی رفتیم بهداشت تا واکسنهاتونو بزنن بعد از مراقبتهای شما که وزن و قد بود عسلم یکتا وزنش 5100 و قدش 55 و عسل دیگه ام یگانه وزنش 4.300 و قدش هم 52 بود الهی قربونشون برم کمی بزرگ شدن و رشدشون هم خوب بود بعد از اون برای واکسن های شما رفتیم توی اتاق خانم احمدی روی تخت که گذاشته بودمتون هردوتاتون گرسنه بودین و من هم باهتون حرف می زدم توی اوج گرسنگی تون بازم به مامانی می خندیدن و دست و پاتونو تکون می دادین خانم احمدی اول یکتا رو واکسن زد و بچه ام چنان گریه کرد که لبخند روی لبش خشک شد من فقط اشک می ریختم و نمی تونستم کاری بکنم یکتا انقدر سرخ شده بود و بلند گریه می کرد چشمهامو یک لحظه بستم تا صورت اشک باران دخترمو نبینم خیلی خودمو کنترل کردم تا گریه نکم ولی نشد وقتی به چشمهای یکتا نگاه کردم دیدم تا با نگاهش درد توی وجودشو برام می گفت باهاش حرف زدم لب می چید و شکایت می کرد و دوباره گریه می کرد خانم احمدی گفت باهاش حرف بزن تا بدونه پیشش هستی و احساس امیت کنه تا گریه نکنه ولی من دخترمو می شناختم باهاش که حرف می زنم از دردش شکایت می کنه و دوباره گریه می کنه به خانم احمدی گفتم باور نکرد وقتی با یکتا صحبت کردم و دوباره زد به جیغ اون موقعه باورش شد و خودش با یکتا صحبت کرد تا اروم بشه بعد مامانی رفت بالای سر یکتا و من اون خانم احمدی رفتیم سراغ یگانه بچم از گریه یکتا اونم گریه کرده بود ولی منو که دید شروع به خندیدن کرد نازش کردم و پاهاشو گرفتم چشمهامو بستم و صورتمو برگردوندم و خانم احمدی واکسن یگانه رو زد چنان جیغی زد که تا حالا که دوماه شده بود اینجوری جیغ نزده بود و برام تازگی داشت اشکهام دوباره سرازیر شدن و دیگه کنترل نداشتم از جیغ یگانه ،یکتا هم به جیغ زد و حالا هر سه تامون گریه می کردیم سعی کردم هر دوتاشونو بغل کنم و نوازشون کردم و شیشه شیری که همراه بوده بودم بهشون دادم کمی اروم شدن سریع تاکسی گرفتیم و امدیم خونه هردوتا تون گریه می کردین روی تخت خوابوندمتون لالایی براتون خوندم و شیر که خوردین خوابیدین تا دوساعت خوب خوابیدین فقط یکتا هراز گاهی بیدار میشد شیر می خورد دوباره می خوابید بابایی که امد هردوتا تون بیدار شدین و باز دردهاتونو برای باباتون شکایت می کردین ولی جیغ نمی زدین بعد از ناهار مامانی رفت خونه دایی و بابایی هم رفت سرکار، یکتا رو به زور خوابوندم و یگانه داشت شیر می خورد هنوز بابایی نرفته بود که یگانه هی ناله می کرد و شیر می خورد بابایتون گفت دیگه فکر نمی کنم اینا گریه کنن و رفت . هنوز از رفتن بابایتون نگذشته بود که یگانه شروع کرد به گریه کردن بغلش کردم و بردم توی اتاق تا یکتا رو بیدار نکنه ولی یک دفعه شروع کرد به جیغ انداختن و غش بغلش کردم ساکت نمی شد و فقط جیغ می زد و از اون طرف یکتا هم به جیغ انداخت خونه از صدای اینا داشت منفجر می شد دست و پا مو گم کرده بود نمی دونستم کدوم یکی رو بغل کنم سریع زنگ زدم به مامانی بچه ها و ایشون هم خیلی زود خودشو رسوند و من کمی نفس راحت کشیدم روز خیلی سختی بود ولی پشت سر گذاشتیم تا شب خوابیدین و کمی تب کردین خدارو شکر تب شدید نکردین و فقط همون روز اول منو اذیت کردین ولی مامانی این روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنه ........................................ابروابرواوه

 

دوستتون دارم فرشته های من بوسسسسسسسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آرشيدا قند عسل
21 آذر 91 8:43
سلام نزديك بود منم گريه ام بگيره منم اولين واكسنشون البته بجز اون كه تو بيمارستان ميزنن گريه ام ميگرفت ولي بعد عادت كردم جوجه ها كوچولوهامون رو ببوسيددددد


مرسی مامانی ارشیدا جونی دخملی نازتون رو دیدم ماشاله خیلی نازه بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس