یگانه و یکتا یگانه و یکتا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

تمشک های مامان و بابا

دلم گرفته امروز از تنهایی خودم

سلام عسلهای گلم خوبین   امروز خیلی دلم گرفت بود و کلی هم گریه کردم از سه روز هست که سر درد دارم و دست از سرم برنمی داره عزیزای دلم دیروز هم رفته بودیم خونه مامان بابایی اونجا پسر دایی باباجونی سرما خورده بود و خیلی میترسیدم که بچه ها هم سرما بخورن که یکتا هم سرما خوردگی گرفت از دیروز ابریزش بینی داره و کمی هم تب کرده و خیلی هم بهونه گیر شده اصلا ساکت نمی شه شیر هم خوب نمی خوره و کلی هم عطسه و کمی هم سرفه می کنه کسی نیست که ببرم دخترمو دکتر بابایی که مرخصی نداره و مامان بابایی هم سرشون خیلی شلوغه همه دست  به دست هم دادن و نمی تونم جوجه امو ببرم دکتر از خدا خواستم کمکم کنه و دخترم با کمی دارویی گیاهی که گرفتم خوب بشه البته...
24 بهمن 1391

سلام سلام کپلهای مامانی و بابایی

سلام عروسکهای قشنگ مامانی   چند روزی هست که به وبلاگتون سرنزدم و نتونستم اتفاقاتی که توی این چند روز براتون افتادرو بگم که از همه مهمتر اون رفتن خاله فاطمه مهربونتون برای همیشه به کرج الهی قربونتون برم که دیگه خاله فاطمه جونتون همون مامان مبینا رو کم می بینین دلم برای مبینا خیلی تنگ شده هفته پیش یک شنبه مبینا از صبح تاشب پیشتون بود کلی باهاتون بازی کرد کلی خندیدیم خیلی روز خوبی بود مبینا با شما بازی می کرد و منم به کارهام می رسیدم ورجک خاله الهی قربون اون خنده هات برم که بچه های منو خیلی می خندوندی وقتی خاله جونی رفت مامان خیلی احساس تنهایی کرد و اون شب کلی گریه کردم عزیزانم اخه منو خاله فاطمه جون خیلی بیشتر ا...
21 بهمن 1391

حرفهای خودمانی

سلام گلهای باغ زندگی من یگانه و یکتای عزیزم   امروز یهو یاد روزهای اول به دنیا امدنتون افتادم که برام خیلی شیرین بود روز اول زندگیت فرشته کوچولوی من یگانه عزیزم برای مامان و بابایی خندیدی و چه شیرین بود اولین خنده ات برای من و بابایی که از ته وجودم حس کردم که خوشحالی که به این دنیا پیش منو و بابایی امدی یگانه عزیزم اولین خنده ات انقدر شیرین بود که تلخی دردمو رو به کلی فراموش کردم و اون نگاه معصومانه ات که سرشار از محبت بود گلکم نمی دونی اون لحظه خدا رو هزار بار شکر کردم که همچین فرشته ای به من داده ...
11 بهمن 1391

بلاخره واکسن 4 ماهگی تونو زدیم

سلام گلهای قشنگم و مهربونهای مامانی امروز 7 بهمن بود و رفتیم واکسن هاتونو زدیم دوباره یکتا خیلی گریه کرد ولی دخترم یگانه فقط موقعه ای که واکسنشو زد خیلی گریه کرد الهی برگردمشون جوجه هامو که خیلی دردشون اومد من که نتونستم نگاه کنم صورتمو برگردونده بودم و پاهای یکتا و یگانه رو نگاه داشتم خدایا شکرت که بلاخره این هم به خیر گذشت دخترهای قشنگم خیلی تپل نشدین ولی کمبود وزن هم نداشتین یگانه :6 کیلو بود و قد 61 ودورسرش هم 39.5 بود یکتا : 6.700 کیلو بود و قد 65 و دور سرش هم 40.5 بود دوست داشتم ازاین بهتر می بودین ولی خوب انشاله تا 6 ماهگی خوب تپل و مپل بشین دخترهای قشنگم الان تازه برگشتیم و شما هر دو...
7 بهمن 1391

هوووووووووووووووووووووراااااااا فرشته های من 4 ماه شدن

سلام تمشکهای خوشگل مامانی و بابایی   امروز 5 بهمن ماه هست ماه دوم زمستون هست و شما 4 ماهتون تموم شد و شکر خدا رفتین توی 5 ماه امروز رفتیم مرکز بهداشت با مادر جونی که واکسن 4 ماهگیتونو رو بزنن که نمی دونم چرا یکتا یک دفعه ای شروع کرد به گریه و هرکارش کردیم ساکت نشد هرکی امد بلکه بتونه ساکتش کنه نتونستن یکی گفت گرمشه تمام لباسهاتو در اوردن بازم ساکت نشدی یکی گفت گرسنه هست شیر بهت دادم بازم نخوردی و فقط جیغ می زدی قربونت برم نمی دونم چرا اینجوری شده بودی آخر  سر تصمیم گرفتیم بریم خونه و شنبه بیایم دوباره ...گفتم شاید خوب نخوابیدی و از خواب بیدارت کردم و حاضرت کردم ناراحت شدی و با مامانی قهر کرده بودی ...
5 بهمن 1391

سونوگرافی یکتا

سلام تمشکهای شیرین مامانی   سلام عسلهای مامانی دیروز 9 ربیع الاول بود و روزی بود که خدای مهربون شما دوتا رو توی دل مامانی کاشت خدایا شکرت که دوتا فرشته مهربون بهم دادی و9  ربیع آغاز امامت اقامون امام زمان (عج) هست پارسال منو بابایی تواین ماه رفتیم قم از اقامون خواستم وساطتم کنن و خدای مهربون بهم یک فرشته نازبده و منو از تنهایی دربیاره غافل از اینکه دوتا فرشته توی دلم درحال رشد کردن بودن صحنه جالبی بود وقتی رفیتم نامه برای اقا بنویسیم خاله فاطمه مامانی مبینا و مادرجون نامشونو توی صندوق پیشنهادات جمکران انداخته بودن کلی خندیدم هههههههههه نمی دونم از کجا بگم توی این چند روز یکتا خیلی اذیت کردی دائم درد دل بو...
3 بهمن 1391

سلام سلام جینگیلیهای من

سلام فلفلی و قلقلی مامانی قربونتون برم   خوبین حالتون چطوره من که خیلی بدم ولی مثل اینکه شما هم بد نیستین دیروز اخر صفر بود و شهادت امام رضا(ع)  خیلی دوست داشتم دیشب حرم بودم براتون دعا می کردم و اقا می خواستم همیشه سالم و سلامت باشین و هیچ وقت درد نداشته باشین عزیزای دلم دیشب اخر شب که اول ربیع الاول می شد منو و خاله مهتاب و مبینا جونی و دایی علی و دایی امیرحسن  رفیتم نیمه شب در مسجدها شمع روشن کردیم و برای سلامتی شما دوتا کلی دعا کردم البته هول هولکی چون هنوز یک مسجد بیشتر نرفته بودیم که بابایی زنگ زد و گفت درد دلاتون شروع شده و دارین خیلی گریه می کنین و منم خیلی زود خودمو رسوندم نتونستم همه مسجدها رو برم خلاص...
27 دی 1391