یگانه و یکتا یگانه و یکتا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

تمشک های مامان و بابا

دنیاامدن دوتا فرشته هام

سلام سلام  عسهای مامانی امروز 17 مهر هست و درست شما 5 مهر روز چهارشنبه به دنیا امدین عزیزانم الان که پیشم هستین خیلی احساس خوشحالی و شادی می کنم روز 4شنبه درست نماز صبح بود که من نمازمو خوندم و یک انار که بهش 7 یس و ایت الکرسی خونده بودم و می خواستم ناشتا بخورم اونو خوردم و وقتی رفتم توی تختم یگانه کوچولو کیسه آبشو پاره کرد خیلی ترسیده بودم فکر می کردم الان هست که بچه هام خفه بشن خلاصه عسلهای مامان بعد از کلی استرس و بابایی هم هل کرده بود نمی دونست چکار کنه من هنوز ساکتونو نبسته بودم وکلی اعصابم خرد شده بود که اینجوری داشتم می رفتم بیمارستان که هیچ چیزم حاضر نشده خلاصه صبح با عمه زهرا و پسر عمه تون رفتیم بیمارستان همش گریه می ک...
5 آذر 1391

چند تا از عکسهای جوجه های من

سلام عسهای مامانی امروز کمی وقت کردم که چند تا عکسهای شما رو توی وبلاگتون بزارم این عکس یگانه عزیزم هست قل اول خاله ریزه مامان البته الان بزرگ تر شده عسلم اینم عکس یکتای مامانی  قل دوم جوجه هام اصلا شبیه هم نیستن قربونشون برم .....   اینم لبخند ملیح دخترم یکتا ...............................................................................   دخترم نمی دونم تو چه فکری هست  شیشه ام به دست خودش گرفته و شیر می خوره فداش بشم ................... عکس یگانه مامانی رفته زیر پتو خودشو پنهان کرده قربونش برممممممممممممممممممممم این جوجه هام هردوتاشون در حال شیر خوردن بودن که صورتهاشون خیلی کثیفه ه...
5 آذر 1391

جوجه های من دو ماهه شدن

سلام عسلهای مامان و بابا   امروز شنبه 4 اذر هست فردا 5 اذر شما میرین توی سه ماه خدا میده توی این دوماه چقدر مامانی رو اذیت کردین ولی الان بهتر شدین اون خنده های شیرینتون سختی رو از دل مامانی دور میکنه عسلهای مامان خیلی وقته که نتونستم بیام و خاطرات شیرینتوتو رو بنویسم ولی از این ماه به بعد تا فرصت کنم زودی میام و خاطراتتونو توی وبلاگتون میزارم الان بابایی خوب خوابیدین و من فرصت  رو غنیمت شمردن و امدم به وبلاگتون سر بزنم روز دوشنبه باید بریم و واکسن هاتونو بزنیم خدا می دونه چقدر توی این هفته مارو اذیت کنین با این واکسن زدن یکتا دوهفته هست که دل دردهای شدیدی میگیره و کلی دکتر بریم تا کمی بهتر شده طفلکم اینقدر جیغ زده که صد...
4 آذر 1391

سلام سلام

سلام عزیزانم خوبین   دخترهای قند عسلم امروز 3 شنبه هست 4 مهر حدود 23 روز دیگه مونده تا همدیگر رو ببینیم و بیایین توی بغل مامانی دیروز رفتم بهداشت صدای قلبتون خوب بود ولی یکتا مامان صدای قلبش خیلی دور بود نمی دونم چه حالتی خوابیدی مامان جون که اینقدر صدای قلب از ته چاه می یومد خیلی ترسیده بودم ولی خانم ماما گفت مشکلی نداره خوب می زنه فقط معلوم نیست چطور خوابیده که صداش انجوری هست باز شنبه دکتر خودم می رم که خوب چکتون کنه از دیشب هم خوابهای بدی می بینیم صبح خیلی خواب بدی دیدم که باباجونی سریع بیدارم کرد و وقتی دیدم خوابه خیالم راحت شد و دیگه نخوابیدم ترسیدم بازم خواب بد ببینیم این روزهای اخر خیلی استرس دارم عسلهای مامان خیلی سور...
18 مهر 1391

عسلهای مامان چرا کم لگد می زنین

سلام فرشته های قشنگ مامان امروز اول مهر هست و تابستون گرم تموم شد چقدر این تابستون برای مامانی سخت بود خیلی گرمم میشد و گاهی به حد انفجار می رسیدم و شکر خدا دومین فصل خوب خدا رو هم پشت سرگذاشتیم عسلهای مامان از امروز رفتین توی 9 ماه هفته 36  هورااااااااااااا 8 ماه تموم شد الهی قربونتون برم بوووووووووووووووووووو وس چیزی نمونده تا بیایین توی بغل مامانی روزها برام هی داره سختر میشه و دردهام هم بیشتر ولی همه رو تحمل می کنم به خاطر شما فرشته های قشنگم چند روزی هست کم تکون می خورین البته یکتا کمتر خیلی نگرانم فقط براتون دعا می کنم که سالم وسلامت باشین و سرموقعه بیایین توی بغل مامانی عسلهای مامان فرشته های من بعضی وقتها نمی دونم...
1 مهر 1391

تموم شدم اتاقتون

سلام عسلهای مامان جون سلام عزیزانم صبحتون بخیر از ساعت 9 که بابای داشت می رفت سرکار بیدار شدین و کلی شلوغ کاری کردین دیگه نخوابیدم امدم سری به وبلاگتون بزنم قربونتون برم که هرچی می گذره قوی تر می شین وضربه هاتون هم محکمتر به دل مامان می کوبین مخصوصا وقتی هردوتاتون بیدارین زلزله به پا می کنین   نمی دونم چقدر شما هم دوست دارین بیایین زودتر پیش مامانی ولی مامان دیگه داره طاقتش کم کم تموم میشه و برای دیدن شما لحظه شماری می کنم دخترای خوبم روز سه شنبه روز دختر بود که تولد دختر خالتون مبینا بود مامانی رفت جشن تولد خاله جونی کلی خرج کرده بود و تمام خونه رو از عکسهای مبینا پر کرده بوده دختر خالتونون هم مثل فرشته ها شده بود اینم عکس...
30 شهريور 1391

براورده شدن آرزوهای مامانی

سلام عسلهای مامانی امروز رفتین توی 22 هفته رشدی نکردین  همش مامان نگران می کنین نمی دونم من که زیاد غذا می خورم ولی شکمم بزرگ نمیشه قبلا هفته ای حداقل 1سانت رشد می کرد ولی الان 2هفته هست که اصلا رشد نکرده و همون سایز مونده عسلهای مامان مامان دوست نداره هیچ کمبودی داشته باشین برای همین شب 5 شنبه ساعتهای 3.15 صبح بود مامانی میخواست اذان بگن تا نماز صبحشو بخونه و بخوابه توی همون فاصله که منتظر اذان بودم داشتم باخدای خودم رو به اسمون پرستاره صحبت می کردم و وقتی ارزوهامو گفتم وبرای سلامتی شما دعا کردم یک شهاب بزرگ از جلوی چشمهام رد شد کلی ذوق کردم به خودم گفتم یعنی ارزوهای من براوده میشه اخه عسلها مامان م...
27 شهريور 1391

دل درد شدید مامانی

سلام گلهای باغ امیدم امروز 27 شهریور هست روز قبل رفتم دکتر به خاطر اینکه شب قبل درد زیر دل شدید داشتم سمت یگانه نمی دونم فرشته های من این چی بود ولی مردم و زنده شدم تا دردش تموم شد یک نیم ساعت طول کشید تمام بدونم بی حس شده بود و فقط زیر دلم به شدت درد می کرد بابایی خیلی هول کرده بود و نمی دونست چکار کنه خیلی ترسیده بود خودم هم همینطور ولی شکر خدا به خیر گذشت و خلاصه اینکه مامانی و بابایی رو خیلی ترسوندین چیزی نمونده این ماه که تموم بشه دکی گفت اگه بتونه مامان تحمل کنه تا 25 مهر خیلی برای شما بهتره خدا کنه دیگه از این دردها نگیرم تا اون روز مامانی رو حسابی چاق کردین حدود 19 کیلو چاق شدم دل مامانی داره می ترکه بس که فشار ر...
27 شهريور 1391

یک حس عجیب مامانی

سلام عسلهای من خوبین   امروز شنبه 25 شهریور هست و از امروز رفتین توی هفته 35 هوراااااااا خدا رو شکر که کم کم داریم به پایان این سفر نزدیک می شیم خدایا یعنی ماه دیگه من فرشته هام توی بغلم هستن چند روز هست که حرکتهاتون خیلی زیاد شده نه زیاد ولی محکم ضربه می زنید دیروز مامانی صدای یک سکسکه کوچیک دیگه توی دلش فهمید با خودم گفتم نکنه سه تا هستین    مامانی خبر نداره و کلی با بابایی خندیدم ........... باباجونتون هم داره روز شماری می کنه تا شما گلهاشو ببینه چقدر منتظره اون لحظه هستم دیدن روی ماهتون راستی عسلهای مامان توی این هفته 3 شنبه تولد خواهر امام رضا(ع) هست و روز تولد دختر خالتون مبینا من خیلی دوستش دارم ...
25 شهريور 1391