یگانه و یکتا یگانه و یکتا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

تمشک های مامان و بابا

هوررااااااااااااااااافرشته های من 6 ماه شدن

سلام فرشته های مامانی و بابایی چند روز پیش رفتیم واکسن شش ماهگی تونو زدیم خیلی گریه کرد ین چون ایام عید بود مرکز بهداشت جای خونه نبودن وما رفتیم یک مرکز بهداشت دیگه فقط واکسنتونو زدیم ویک وزن کردیمتون یگانه جوجه مامانی 7.200 بود و یکتا خانم هم 7.900 البته با لباس الهی قربونتون برم که همیشه همون فاصله دنیا امدنتون حفظ میکنین ازوقتی 6 ماهه شدین کمی بهتون غذا میدم    اخ جون غذاهههههههههه البته اب گوشت فقط ماهیچه رو میزارم و ابشو میدم بهتون سرلاک که قبلا هم میخوردین و از امروز هم حریره رو شروع کردم فردا هم میخوام سوپ رو بهش اضافه کنم کم کم باید غذا خوربشین قربونتون برم که خیلی دوستتون دارم خوب غذا بخورد...
13 فروردين 1392

غذا خوردن جوجه ها شروع شد

سلام جوجه های قشنگم  بوسسس الهی مامانی دورتون بگرده عسلهای مامان چند روزی هست که دارم بهتون غذا میدم اول روزی یک وعده و امروز کردم روزی 3 وعده خدارو شکر امروز که سه وعده بهتون غذا دادم حسابی خوردین و خوابیدین خواب روزتون بهتر شده اگه چشم نخورین عسلهای مامانی روزهای تعطیل عید تموم شد فقط یک روز دیگه مونده اونم فردا که سیزده بدر هست روزی که همه میرن بیرون و به دامن طبیعت وخوش میگذرونن       البته اگه بارون نیاد جوجه های مامانی امسال ما جایی رو نداریم کسی هم نیست که باهاش بریم بیرون خاله که رفته کرج و عمه اعظم و زهرا و کلا عموها هم رفتن مسافرت و جمعه 16 فرودین میان من و بابایی تنهای تنها توی خو...
13 فروردين 1392

خسته شدم از این سرماخوردگی

سلام سلام فرشته های مامان         نمی دونم و از کجا بگم که دلم چقدر پره از این بیماری که دست از سر خونه مابرنمی داره چند روزی هست که یگانه کمی بهتر شدبودکه  یکتا دوباره مریض شده وخیلی شدیدتر از یگانه گرفته و سرفه های خیلی خیلی وحشتناکی می کنه چندروز هست که حسابی هردوتاتون بی قراری می کنید تامیاین یکم جون بگیرین دوباره مریض میشین لاغر هم شدین دیگه خسته شدم به خدا از مریضی که نمی دونم کی میره از این خونه الان مامانی هم گرفته و مثل یکتا سرفه میکنم و تب ولرز دارم حالم به هم میخوره به هیچ کارم نمی رسم نه توان تمیز کردن خونه رو دارم برای عید و نه دل دماغ بازی کردن با شماها رو تازه از درد دلهای یکتا راحت ...
13 فروردين 1392

اولین گردش با کالسه دراولین روز سال 92

سلام فرشته های مامانی   سلام عسلهای دلم بلخره زمستون هم تموم شد و بهارامد و عید نوروز سال 92 رسید سال قبل عید نوروز 91 شما تقریبا 2 ماهه بودین توی دل مامانی بودین درست اندازه یک بند انگشت بودین اخه سونوی اون روزها رو دارم که سایز بدنتونو رو 7 سانت زده بود الهی قربونتون برم که امسال کنار سفره هفت سین که نداشتیم بودین ههههه امسال انقدر فکرمامانی و بابایی رو پرکرده بودین که اصلا به فکرسفره هفت سین عیدمون نیفتادم و درست موقع تحویل سال منو بابایی داشتیم ناهار قرمه سبزی درست کرده بودم میخوردین و یکتا بیدار بود دائم غر میزد و یگانه هم توی گهواره اش خواب بود سال قبل فکرمیکردم عید سال نو که بیاد با بچه هام چه سفره رنگینی بنداز...
13 فروردين 1392

هورااااااااااااا فرشته های من 5 ماه شدن

سلام عروسکهای قشنگم   امروز 6 اسفند هست واخرین ماه از فصل قشنگ زمستان ،زمستون هم داره کم کم بارشو می بنده و میره تا سال دیگه و فصل قشنگ بهار در راه هست عسلهای مامان شما از امروز رفتین توی 6 ماه الهی بگردمتون که دارین بزرگ میشین شش ماهگی تون مبارکتون باشه قربونتون برم هنوز نتونستم عکس 5 ماهگی از تون بگیرم از شیرین کاری های جدیدتون وتوی این هفته فرصت کنم حتما ازتون عکس می گیرم اخه هنوز یگانه خوب نشده و حتی یکتا هم اثار سرماخوردی هنوز توی بدنشون هست دیگه خسته شدم از این سرماخوردگی لعنتی که دست از سرفرشته هام برنمی داره دیشب یگانه تا صبح بیدار بود و یک بند گریه می کرد باهزار بدبختی خوابوندمش بابایی میگه که پس چی شد که میگن توی ...
6 اسفند 1391

سلام ورجکهای شیطون مامانی

سلام دخملای قشنگم خوبین   خوب که نیستین چون سرماخوردین و حسابی هم حال ندار هستین مخصوصا دردونه مامانی قربونتون برم خیلی ورجک شدین دیربابایی اصرار کرد که بریم خونه دوستش که اونها هم دوتا نی نی دارن ما که از اخلاق یکتا خبرداشتم که هرجا میره غریبی می کنه و حسابی اعصاب همه رو به هم می ریزه نمی خواستم برم ولی بااصرار بابا مرتضی رفتیم البته قبل رفتن خوب خوابتونو کرده بودین و سیر هم بودین توی ماشین که اصلا اذیت نکردین وقتی هم رفتیم خونه اونها روی مبل نشوندیمتون واخم کرده بودین و به اطراف نگاه می کردین خلاصه من وبابایی گفتیم الان یکتا شروع می کنه وگریه ............ هیچ بخاری ازتون بلند نشد اصلا گریه نکردین انقدر بچه های خوبی...
1 اسفند 1391

سوسک کشتن مامانی و یکتا خانم

سلام عروسکهای قشنگم   سلام سلام به دخترهای مریضم الهی قربونتون برم و مامانی هیچ وقت نبینه مریضیتونو یکتا دخترم کمی بهتر شده ولی یگانه خیلی سینش خس خس می کنه و سرفه های خیلی بدی هم می کنه گاهی جوجه ام اینقدر سرفه می کنه که از خواب بیدار میشه و مثل لبو قرمز میشه می ترسم و سریع بغلش می کنم واروم پشتشو ماساژ می دم بهتر میشه وقتی حالش خوب میشه به من نگاهی می کنه و لبخند ملیحی می زنه فدای اون خنده های نازت برم عزیزم که به مامانی امید میده قربونت برم که بی حالی و دیگه حرف نمی زنی و نمی چرخی مظلوم بودی مظلوم تر شدی دردونه مامانی .................................................................   امروز مادرجون مامانی امده...
28 بهمن 1391

ناز گلهای مریض من

سلام گلهای باغ زندگی منو بابایی   الهی قربونتون برم که چند روزی هست هردوتا تون سرما خوردین اول یکتا بعد هم یگانه دردونه مامانی سرماخورده الان هم بابایتون افتاده و مریض شده ، خانوادگی کلا مریض شدیم الهی قربونتون برم که مامانی تحمل دیدن مریضی تونو نداره دردونه مامانی خیلی حالش بدتراز یکدونه شده دیشب دردونه رو بردم دکتر اقای دکتر گفت سینه اش کمی چرک کرده ولی خدارو شکر تب و سرماخوردی خیلی شدیدی نداشت داروهاشو  گرفتم اقای دکتر گفت که به یکتا هم می تون بدم بخوره تا هردوتاشون خوب بشم خلاصه دردونه و یکدونه مامانی خیلی مریض شدین و کلا بی حوصله باشربتهای که بهتون می دم که خواب اور هستن همش خوابین وقتی هم بیدار هستین خیلی...
27 بهمن 1391

دلم گرفته امروز از تنهایی خودم

سلام عسلهای گلم خوبین   امروز خیلی دلم گرفت بود و کلی هم گریه کردم از سه روز هست که سر درد دارم و دست از سرم برنمی داره عزیزای دلم دیروز هم رفته بودیم خونه مامان بابایی اونجا پسر دایی باباجونی سرما خورده بود و خیلی میترسیدم که بچه ها هم سرما بخورن که یکتا هم سرما خوردگی گرفت از دیروز ابریزش بینی داره و کمی هم تب کرده و خیلی هم بهونه گیر شده اصلا ساکت نمی شه شیر هم خوب نمی خوره و کلی هم عطسه و کمی هم سرفه می کنه کسی نیست که ببرم دخترمو دکتر بابایی که مرخصی نداره و مامان بابایی هم سرشون خیلی شلوغه همه دست  به دست هم دادن و نمی تونم جوجه امو ببرم دکتر از خدا خواستم کمکم کنه و دخترم با کمی دارویی گیاهی که گرفتم خوب بشه البته...
24 بهمن 1391

سلام سلام کپلهای مامانی و بابایی

سلام عروسکهای قشنگ مامانی   چند روزی هست که به وبلاگتون سرنزدم و نتونستم اتفاقاتی که توی این چند روز براتون افتادرو بگم که از همه مهمتر اون رفتن خاله فاطمه مهربونتون برای همیشه به کرج الهی قربونتون برم که دیگه خاله فاطمه جونتون همون مامان مبینا رو کم می بینین دلم برای مبینا خیلی تنگ شده هفته پیش یک شنبه مبینا از صبح تاشب پیشتون بود کلی باهاتون بازی کرد کلی خندیدیم خیلی روز خوبی بود مبینا با شما بازی می کرد و منم به کارهام می رسیدم ورجک خاله الهی قربون اون خنده هات برم که بچه های منو خیلی می خندوندی وقتی خاله جونی رفت مامان خیلی احساس تنهایی کرد و اون شب کلی گریه کردم عزیزانم اخه منو خاله فاطمه جون خیلی بیشتر ا...
21 بهمن 1391